زندگي عاشقانه بابايي اكبر و مامان سارازندگي عاشقانه بابايي اكبر و مامان سارا، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

فرشته ای که ۱۷ ساله منتظرشیم

دیگه این وبلاگو به سارا نمی دم

سلام عیز خاله و سلام به همه ی دوستای مهربونی که با اون که اصلا  نمی شناختمشون برا سارا دعا کردن دوستای گلم دیگه می خوام تو این وبلاگ فقط خودم بنویسم اول اینو برا خواهرم درست کرده بودم  تا این که یه خواننده ای برام کامنت گذاشت که با این نوشته هات خواهرت بیشتر ناراحت میشه بعد که نوشته هامو خوندم دیدم راست میگه ممکنه با این حرفام خواهرم بیشتر غصه می خوره ... اگه ایشالاه یه فرشته مهمون دل خواهرم شد یه وب جدید براش درست می کنم و بهش هدیه میدم اینجا رم برا خودم نگه می دارم تا وقتی فرشته کوچولو قدم به این دنیای خاکی گذاشت بدونه که چقدر خالش منتظرروی ماهش بوده . مامان سارا هم فعلا سه تا پریود باید صبر کنه و بعد اگه امکانشو داشت برا آی ...
24 آبان 1391

نشد که بیای عزیزم ........ دلم قد یه دنیا گرفته

سلام به همه دوستای گلی که این مدت دعامون کردن فرشته کوچولومون بازم افتخار نداد که بیاد .......... دلم گرفته بچه ها ....... دارم اشک میریزم و مینویسم ......... همین الان سارا زنگ زد و گفت همه چی تموم شد............ وای خدا........... به خدا نمیدونم چی بنویسم ........... چی بگم ............. از دلی که شکسته ......... از انتظار ........... همه رو خودتون میدونین....... خدایا شکرتتتتتتتتتتتت ................. حتما صلاحی تو کاره ........... ولی تو رو به بزرگی و عظمتت ...تورو به جلال و جبروتت..... تو رو به رو سفیدای درگاهت قسم ناامیدمون نکن اینببار مصلحتت این بود ولی خدایا عاجزانه ازت میخوام هیچ زنی رو از مادر شدن محروم نکنی به خواهرم هم ی...
12 آبان 1391

خیلی دلم گرفته .... خدایا مددی

  سلام دوستای عزیزم ...... چقدر خوبه که اینجا عزیزایی میان که خوندن کامنتاشون شادمون میکنه . اینقدر دلم گرفته که خدا میدونه..... خدایا خدایا جز تو از کی بخوام جز تو کیو صدا بزنم خدایا روسیاه درگاهتم ولی تو که بزرگی و بخشنده تو که میبخشی خدایا از سر کوتاهیامون بگذر ... خدایا ما بنده ایم و هیچ وقت حکمت کاراتو نمیفهمیم یا خیلی دیر میفهمیم خدایا .... من میدونم که توهیچ تلاشی رو بی پاسخ نمیزاری خدایا دلم پره کمکم کن خدایا خواهرم خیلی ناامیده و همش میگه که میدونه منفیه خدایا اون به همه چی بد بین شده خدایا یه بار دیگه خودتو بش نشون بده خدایا من میترسم میترسم که ........... خدایا بزار یه بار دیگه تو رو تو زندگیش ببینه خدایا من میدونم که تو...
8 آبان 1391

14روز انتظارمون شروع شد ....... محتاج دعاییم

سلام دوستای گلم ببخشید که نتونستم بیام و از درمان مامان سارا بگم ....... شرمنده ی همتونم ......... بازم ممنونم .......... مامان سارا پنج شنبه عمل پانکچر داشت و بهش گفتن که یک شنبه بیاد برا انتقال جنین ...... یکشنبه جنین شناس بیمارستان عرفان گفتن که هفت تا تخمک داشت که سه تاش خوب بودن و جنین شد و خانم دکتر معینی اون سه تا رو براش انتقال داد ... دیگه بقییش با خداست ........ حالا خواهرم خونه ی ماست تا چند روز دیگه که میره شمال خونشون البته خانم دکتر معینی و بیمارستان گفتن که فردای همون روز میتونه بره ولی خواهرم برا احتیاط بیشتر یه چند روز دیگه میخواد بمونه ....... دوستای گلم برا خواهرم دعا کنین ......... توروخدا دعاش کنین ..... 11 سال انتظار...
1 آبان 1391

فرشته کوچولو ناز نکنی ها ....

سلام امروز فقط اومدم از درمان مامان سارا بگم مامان سارا داره آی وی اف میکنه پیش دکتر اشرف معینی آمپولاشم از دیروز شروع شده امپول پورگون و منو پیور ... هرکدوم روزی سه تا ... شنبه سونو میشه تا اثر آمپولا مشخص شه و اگه ایشالاه خوب جواب بده آخرای هفته تخمک گیری و بعد هم انتقال جنین انشائ الله ....... دوستای گلم ممنون که برا خواهرم دعا کردین .... با خوندن خاطره ی روزی که پسرشو از دست داد با ما همدردی کردین ... چقدر خوشحالم تو مملکتیم که مردمش برا غمهای هم غمگینن برا اشکای هم اشک میریزن براشادیهای هم شادن .... دوستای گلم اینبار هم خواهرمو دعا کنین راستش خیلی ناامیدانه داره درمون میکنه و این راهو میره از خدا بخواین نا امیدش نکنه.... میام و از جریان...
17 مهر 1391

اومدم از روزی بگم که داداشیت به آسمونا رفت

سلام خاله جون سلام فرشته ی اسمونی ما امروز اومدم از روز بگم که داداشیت بی وفایی کرد و تنهامون گذاشت . داغی که هنوز جای زخمش رو دلامونه و فقط با اومدن تو آروم میشه ... اون شب یعنی ٢٤ تیر نمیدونم چم بود . اخه این دل لعنتی من انگار وقتی قراره چیز بشه بش الهام میشه شبش اصلا خوب نخوابیدم... استرس داشتم ولی نمیدونستم چرا؟ لعنت به این اضطراب ها .. فردا صبحش نوبت دکتر پوست داشتم گرگان ... مامان سارات ماه نهم بارداریش بود و دیگه به انتهای راه رسیده بود ... صبح وقتی بیدار شدم دیدم اکبر آقا یعنی باباییت صدام میزنه و میگه من دارم میرم سر کار مواظب سارا باشین اخه دیشب تا صبح همش بالا آورد ... اون بیچاره با استرس رفت سر کارش و مامان هم مامان ...
29 مرداد 1391