زندگي عاشقانه بابايي اكبر و مامان سارازندگي عاشقانه بابايي اكبر و مامان سارا، تا این لحظه: 22 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

فرشته ای که ۱۷ ساله منتظرشیم

انتظار ما 20 ساله داره میشه

سلام عزیز دلم سلام خاله جونم میدونی داره 20 سال میشه . بس نیست ؟ بیا دیگه خاله جون بیا . مامانت میخاد دوباره اقدام کنه تو رو به همون خدایی که پیش خوشی بیا عزیزم. بسته هر چه قدر اون بالا موندی . من و امیررضا هم خیلی چشم انتظارتیم عشق خاله
12 خرداد 1400

هنوز هم چشم انتظاریم

سلام عزیز دلم میدونی داره هجده سال میشه،،میدونی دیگه حتی انتطار هم نمیکشیم،دیگه حتی نمیتونیم با خواهرم درمورد بچه حرف بزنیم ،،دیگه نه حوصلشو داره نه اعصابشو،،، ما هم هیچی نمیگیم،،چی بگیم..برامون دعا کنید ،دعا کنید
7 فروردين 1398

هنوز هم چشم انتظار رحمت خدایم

سلام  خیلی وقته به وبلاگ فرشته ی آسمونیمون سر نزدم ...  خیلی از دوستان همیشه همراهم تو وبلاگ پسرم ازم پرسیدن سارا صاحب اولاد شده یا نه ؟  نه.... ما هنوز امید به کرم خدا و رحمت بی انتهاش داریم ... بعد فوت پدر فرزند من دلمون میخواد خدا یه جوری دل شکسته ی ما رو هم شاد کنه ... دوستای عزیزم خیلی محتاج دعاهاتونم ... داره اذان نغربو میگه به خدا انقدر دلم گرفته ... امسال وقتی سال تحویل شد اولین دعام بعد سلامتی خودم و عزیزانم این بود که الهی به ابروی حضرت زهرا هر کسی صاحب فرزند نشده ... بشه .... و خواهر منم به پایان انتظارش برسه ....  بچه ها هر وقت دلتون شکست ... هر وقت اشکتون اومد برا ما هم دعا کنید ...  ...
16 فروردين 1395

چهارده سال شد .... خدااااااااا

سلام .... سلام به روی ماهت فرشته ی خاله میدونم دیر اومدم برا تبریک سالگرد ازدواج مامان و بابات ولی میدونی که 14 سال شد ؟  میدو.نی 14 ساله چشای مادرت در انتظارته .... میدونی 14 ساله بابات صبوری میکنه و به روی خودش نمیاره .... خدایا تو که میدونی .... خدایا تو که از همه چی باخبری ... خدایا امسال رو سال نزول فرشته ی کوچیک خواهرم قرار بده ... خدایا نمیدونم چرا چند وقته ته دلم یه نوری روشن شده ... نمیدونم چرات .... ولی تو امیدمو ناامید نکن ... تو رسم بزرگیت نیست که ناامید از در خونت بیام بیرون ...  خدایا امسال آخرین سال چشم انتظاری خواهرم برای اولاد باشه و در پانزدهمین سالگرد ازدواجشون فرشته کوچولویی در کنارشون باشه آمـ...
7 شهريور 1394

داره 14 سال میشه انتظار ما

سلام فرشته کوچولوی بی معرفت   امروز 9 مرداده و 18 مرداد چاردهمین سالگرد ازدواج بابایی و مامانیته .... این روزا حال خوشی نداریم ...   من با غم از دست د ادن پدر فرزندم کنار اومدم یعنی دارم تموم تلاشمو میکنم غمم فقط توی دلم و فقط برا خودم باشه تا با دیدن غصه هام عزیزام ناراحت نشن ... خدا رو شکر میگذره.... خدا خیلی مهربونه که آرومم کرده ولی این روزا مادر تو کمی بیماره ... جالبه اصلا هم معلوم نیست چشه ؟ یهو حالش دگرگون میشه فشارش میره بالا و ضربان قلبش هم میره بالا ... رنگ و روش زرده زرد میشه اوایل بد تر بود حالا یه کم بهتره از نظر جسمی پزشکا چک کردن الحمدلله مشکلی نیست دکترش میگفت احتمالا روحیه.... ازش پرسید تو زندگیت م...
8 مرداد 1394

کاش بیایی

ای کاش زودتر بیایی  کاش بیایی تا نبودنت را هر دم دقیقه به مادرت نگویند کاش بیایی وتامادرت این همه چشم انتظارت نماند کاش بیایی و در آغوشت بکشم کاش بیایی ومن پرستارت شوم کاش بیایی و جلوی طعنه های دیگران را بگیری کاش بیایی و هق هق هایم را برای شادی از بودنت خرج کنم کاش بیایی و برایمان شیرین زبانی کنی کاش بیاییی و دلم برایت تنگ نبود کاش بیایی و دستانت را در میان دستانمان بفشاریم کاش بیایی و لبخندت مارا به اوج آسمانها  برساند کاش بودی و با چشمانت تمام خوشبختی ی دنیا را ببینیم کاش بیایی و نوازشت کنیم کاش بیایی تا مهربانیمان را خرجت کنیم کاش ...
9 بهمن 1393

و باز هم انتظار

هنوز نیومدی عزیز دل خاله بخدا دلم داره می ترکه ... ای خدا یه شادی ... یه کودک مرهم دل شکستمون میشه اگه نظری کنی .... خدا دلم داغ داره با اومدن فرشته کوچولویی دلهامونو شاد کن خدا خدا خدا خدا خدا
2 آذر 1393

دلتنگی

یادت باشد مادرت اینجا کنار همین رویاهای زودگذر به انتظار آمدن تو خط های سفید جاده را می شمارد .................... عزیز دل خاله : دلم برایت تنگ است… نه میدانم نامت چیست… و نه میدانم چه می کنی… حتی خبری از رنگ چشم هایت هم ندارم… رنگ موهایت را نمی دانم… لبخندت را هم… فقط میدانم که باید باشی و نیستی… و دلتنگی من فقط برای تو هم نیست .... حالا که کسی نیست بگذار به تو بگویم:دلم برای کسی تنگ است که گمان میکردم می آید می ماند و به تنهاییم پایان میدهد! آمد رفت و به زندگی ام پایان داد… عزیز دل خاله مرگ محمد مرگ من بود و من فقط نفس میکشم تا مرا به جای مرده دفن نکنن... میبینی حال و روزم را ............. مرا ببخشید شما چرا که این روزها آب وهوای دلم آنقدر ...
8 مهر 1393

13 سال شد و نیومدی

سلام عزیز دل خاله ... سلام همدم و همنشین محمدم .. عزیزم خیلی وقته تو وبلاگت چیزی ننوشتم .... خاله جون دیگه دل و وماغی ندارم ... تو هم که جا خوش کردی و نمیخوای بیای تا حداقل تو این داغی که دیدیم اومدنت مرهمی بشه به زخم دلمون ... خاله از دست حرفای مردم خسته ایم ... از دلسوزی های دروغکیشون خسته ایم ... عزیز خاله 18 مرداد بابا و مامانت 13 ساله که ازدواج کردن ... فکر نمیکنی بسه دیگه تو بهشت خدا موندن .... خاله ما داغ دیدیم و اومدنت میتونه کمی سرد کنه داغ دلمونو .... بیا خاله ... سخته خیلی سخته بچمو ببینم که پدر نداره و پدر تو رو ببینم که بچه نداره .... اینه رسم بهشتیا ... اینه مرام و معرفتتون ... بیا خاله دلم گرفته از پچ پچ های مردم ... از ...
30 مرداد 1393

محمد من بهشتی شد و به آسمونها رفت

سلام عزیز  خاله سلام فرشته ی آسمونها محمد من هم اومد پیش شما ... اومد و بهشتی شد ... اون اومد و منو تنها گذاشت ... نگفت من باید چه کنم ؟ من با یه بچه دو ساله چه کنم ؟ من با تنهایییام چه کنم؟به جای اینکه تو بیای محمد من اومد پیش تو ... فکر کنم خیلی بهت خوش میگذره ... از کدوم دردم بگم ؟ از بیکسی خودم یا از بی اولادی خواهرم ... الهی بمیرم برا دل خواهرم ... با رفتن محمد دیگه یاد بچه دار شدن خودش نیست ... عجب خدایی داریم ... به من میگن شکایت نکنم ... آخه چطور گله نکنم .... بی تابی نکنم  .... اصلا خدا می فهمه تنهایی من یعنی چی ؟ خدا میدونه من بی محمدم چه میشکم ... اصلا میدونه یه عاشق بی معشوقش چه می کنه ؟ به خودش قسم نمیدونه...نمیفهمه ...
30 بهمن 1392