زندگي عاشقانه بابايي اكبر و مامان سارازندگي عاشقانه بابايي اكبر و مامان سارا، تا این لحظه: 22 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

فرشته ای که ۱۷ ساله منتظرشیم

اومدم از روزی بگم که داداشیت به آسمونا رفت

1391/5/29 13:41
نویسنده : خاله سمیرا
3,832 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خاله جون سلام فرشته ی اسمونی ما

امروز اومدم از روز بگم که داداشیت بی وفایی کرد و تنهامون گذاشت . داغی که هنوز جای زخمش رو دلامونه و فقط با اومدن تو آروم میشه ...

اون شب یعنی ٢٤ تیر نمیدونم چم بود . اخه این دل لعنتی من انگار وقتی قراره چیز بشه بش الهام میشه شبش اصلا خوب نخوابیدم... استرس داشتم ولی نمیدونستم چرا؟ لعنت به این اضطراب ها .. فردا صبحش نوبت دکتر پوست داشتم گرگان ... مامان سارات ماه نهم بارداریش بود و دیگه به انتهای راه رسیده بود ... صبح وقتی بیدار شدم دیدم اکبر آقا یعنی باباییت صدام میزنه و میگه من دارم میرم سر کار مواظب سارا باشین اخه دیشب تا صبح همش بالا آورد ...

اون بیچاره با استرس رفت سر کارش و مامان هم مامان ساراتو برد بیمارستان من هم رفتم گرگان با سودابه دختر عموم اونجا هم که بودم دایم فکرم پیش سارا بود هی میخواستم زنگ بزنم ولی نمیتونستم آخه اون موقعا همه موبایل نداشتن تو خونه ی ما هم فقط بابا داشت ... وقتی کارمون تو دکتر تموم شد رفتیم ترمینال ... از اون جا یه کارت تلفن خریدم و زنگ زدم خونه ... مامانم گوشیو گرفت و ازش پرسیدم سارا چی شد بهتر شد گفت آره خدا رو شکر بچه همه چیش نرمال بود این حالت تهوع ها هم گفتن از غذاهایی بود که خورده بود و بش یه سرم دادن تا بزنه و بهتر بشه و فشارش نرمال آخه افت فشار داشت . منم خیلی خوشحال شدم و به خودم دعوا کردم که دیدی همیشه الکی استرس داری .... دیدی چیز مهمی نبود ..

خلاصه خوشحال به خونه اومدیم سارا هم دراز کشیده بود و ما هم منتظر دوست پدر جون بودیم تا بیاد و سرم مامان ساراتو وصل کنه آخه دندون پزشک بود ... اون اومد و سرمو وصل کزد و  و ماهم مشغول غذا خوردن شدیم ... مامان ساراتم گشنش بود از غذایی که من برا خودم درست کرده بودم یعنی رژیمی خواست و منم بش دادم هنوز ٢٠ دقیقه از وصل سرم نگذشته بود که ... دیدیم مامان سارات داره میلرزه . وای خدا این چرا میلرزه گفتیم شاید بهتر شه ولی نشد هر لحظه لرزش شدید تر میشد تا به جایی رسید که سه نفری نمیتونستیم نگهش داریم ...خدایا چرا اینجوری شد ... انگار برق بهش وصل بود سه نفری حریفش نمیشدیم نگهش داریم ... مامان سارات الهی بمیرم فقط میلرزید و با اون حالش میگفت مامان بچم چیزیش نشه مامان و زنعمو هم هی دلداریش میدادن دوست بابا دید اینجوریه سرمو قطع کرد و گفت هر چه سریعتر برسونیدش بیمارستان ...

عزیز خاله شاید باورت نشه بگم  سه تایی حریف لرزش بدن مامانیت نمیشدیم  من . مامان . زن عمو .... آخه زن عمو علی و میثم و سودابه هم مهمونمون بودن و اون شب مسافر بودن میخواستن با قطار برن گزمسار خونشون .... پدر جون سریع زنگ زد آژانس اومد ماهم کمک سارا کردیم تا سوار ماشین شه الهی بمیرم حواهرم همین طور میلرزید ... من نرفتم منو سانا خواهر کوچیکم موندیم و مامان  بابا و زن عموباش رفتن .... اول رفتن بیمارستان شهدا بهشهر وقتی اون جا سارا رو معاینه کردن گفتن احتمال داره که زایمان صورت بگیره و چون هنوز یه هفته به موعد مونده ما هم دستگاه ان آی سی یو نداریم باید برید یه بیمارستانی که داشته باشه و مامان اینا سارا رو دوباره سوار ماشین کردنو رفتن بیمارستان امیدی وقتی اون جا مامان ساراتو معاینه کردن سریع اومدن به بابام گفتن شما چکارشی ؟  پدر جون هم گفت باباشم پرستار گفت آقا جون بچتو نجات بده احتمال سکته ی مغزی مادر هست فشار مادر ٢٠ سریع ببریدش ساری چون ما هم دستگاه نداریم و باز هم سوار شدن و این بار با چه سرعتی خودشونو به ساری رسوندن الهی بمیرم سارا با اون لرزش که حالا مشخص شده بود برای فشارش بود هی سوار ماشین میشد و هی پیاده میشد امان از این بیمارستانا که فقط اسم بیمارستان روشونه تو ساری هم سه بار از این بیمارستان به اون بیمارستان رفتن یا دستگاه نداشتن یا جا نداشتن یا خبر مرگشون این قدر گرون بودن که نمیشد بمونی چون وضعیت سارا مشخص نبود که چند روز بستری میشه ... بالاخره بیمارستان امام ساری بستریش کرد و فشارشو نرمال کردن ... بابا و زن عمو اومدن و مامان با سارا موند .... بیمارستان اونجا گفتن یک هفته تحت نظرش میگیریم تا بچه سر وقتش دنیا بیاد و مواظبیم تا فشار بالا نره که الهی بمیرن با اون مواظبتشون ....

وقتی بابا اینا رسیدن خونه دیگه شب شده بود ولی خوب خیالمون یه کم راحت شده بود که دیگه تحت نظره و نگرانیمون کمتر شد ... ولی نمیدونم چرا خیال من راحت نمیشد چرا تو دلم آشوب بود غصه ی خواهرمو میخوردم چون خواهرم برا این بچه خیلی عذاب کشید همه جور مریضیروو گرفت مریضی هایی که شاید خیلی ها تو دوران بارداری بگیرن ولی نه همشو ولی سارا دیابت گرفت فشار گرفت ورم گرفت و از همه بدتر مسمومیت بارداری گرفت ... خدایا حکمتتو شکر ...

اونشب وقتی همه خوابیدن رفتم تو ایوون تشستم نمیدونم چرا خوابم نمیومد شب زنگ زدم به اکبر آقا و گفتم که سارا حالش بد شد و بستری شد آخه بیچاره کشیک بود و نمیتونست بیاد خونه حالا هی اون میگفت چی شده و منم میگفتم هیچی فشارش بالا رفته بستری کردن تا تحت نظرش بگیرن .... خلاصه اون شب خواب به چشمام حروم شده بود و دلم پر ز اشوب اصلا خوابم نیومد همین طور روی پله ها نشسته بودم و فکرم پیش سارا بود ... گاهی اوقات فکر میکردم که آخ جون یعنی تا یه هفته دیگه یه بچه بعد از چند سال به جمعمون اضافه میشه و ذوق میکردم و میگفتم خدایا کاش این یه هفته زودتر بگذره .... ولی ...امان ...ما تو چه فکر بودیمو فلک تو چه خیال....

ساعت حدود ٣ بود که صدای تلفن هممونو از جا پروند ... رفتم سمت تلفن مامانم بود که با بغض میگفت سارا رو بردن اتاق عمل دوباره حالش بد شد و بردنش برا زایمان .... گفتم مامان چرا گریه میکنی ؟ گفت آخه دکترش گفت برا بچت دعا کن نه برا نو ه ت  ... چی کشید مادرم ...ظاهرا دوباره فشار سارا بالا رفت و و خطر سکته ی مغزی جون سارا رو تهدید میکرد... همه بیدار شدیم هر کس یه جوری دعا میکرد ... من رفتم دوباره رو پله ها نشستم صدای اذان صبح میومد اشکم سرازیر شد گفتم خدایا هیچکی ندیده باشه تو دیدی خواهرم تو این نه ماه چی کشید خدایا حالا به آخر راه رسیده خدایا نا امیدش نکن .... بعد از نیم ساعت مامان زنگ زد و گفت بچه به دنیا اومده ولی از تنفس مشکل داره و گریه میکرد .... ما هم گریه میکردیم ولی خدارو شکر میکردیم که سارا سالمه و حالا برا سلامت بچه دعا میکردیم .... مامان دیگه زنگ نزد ما هم از ترس زنگ نمیزدیم ...

هر کدوممون تو یه فکر بودیم الهی که همچین شبایی برا هیچ کس پیش نیاد ساعت ٧ صبح صدای زنگ تلفن اومد انگار از صدای زنگش پیدا بود که خبر بدی داره ... مامان بود گریه میکرد و میگفت بچه مرد بچه رفت .... خدا به داد سارا برسه الانه که به هوش بیاد چی بگم بهش چجوری بگم بچه ای که اینقدر عذاب کشیدی رفت ...بچه ای که منتظر صدای گریش بودی رفت ...بچه ای که براش اسباب بازی و لباس خریدی رفت ... مامان میگفت و ما گریه میکردیم ... بعد که اروم شد گفت به خاله اینا بگو وسایل بچه رو اماده کنن .... آخ خدا چی شد یک دفعه چی شد این چه بلایی بود ... گریه میکردم زار میزدم خدا خدا میکردم میگفتم خدایا این رسمش نبود امید بندتو نا امید کردی دل خواهرم شکست همین طوری هم زنگ میزدمو به همه میگفتم به خاله هام به فامیلای شوهر سارا ...

آخ الهی بمیرم اکبر اقا خبر نداره کی میخواد به اون بگه ؟ وای الان میاد خدایا چی کار کنیم ؟ فقط گریه میکردم  و به این فکر میکردم چجوری به اکبر اقا بگم ... تو همین فکرا بودم که زنگ خونه به صدا در اومد رفتم درو باز کنم  وای اکبر اقا بود چشامو ازش دزدیدم به بهانه روسری درست کردن روسریمو کشیدم رو چشام اونم اول یه جوری نگام کرد و رفت ... رفت بالا خونه ی ما آخه خونه ی اونا طبقه ی پایین بود .. در حین بالا رفتن از پله ها به من نگاه کرد من بازم نگامو دزدیدم. وقتی رفت بالا بش گفتم راستی اکبر اقا بچه دنیا اومدا گفت میدونم مامان زنگ زدو گفت همون ساعت ٥ صبح گفت حالا برو لباسامو بیار میخوام برم حموم بعدشم برم بیمارستان .... وای خدا یعنی اکبر اقا هنوز نمیدونه بچش مرد خدایا کمکم کن اون داره خودشو برا دیدن بچش آماده میکنه  اون سریع رفت حموم و ما هم هاج و واج همو نگاه میکردیم نه من نه بابا نه سانا هیچ کدوم نمیتونستیم این دل شاد و ناراحت کنیم وای چه ذوقی داشت ... رفتم لباساشو آوردم وقتی از حموم ومد گفت لطفا پیرهنمو برام اتو کن تا من ریشامو بزنم ...وای خدا یکی به این بگه که جگر گوشش مرد عزیز دلش مرد خدایا .... پیر هنشو اتو کردم و یواشکی به دایی اکبرم زنگ زدم دایی تو رو خدا تو راه یه  جوری به اکبر اقا بگو اون فکر میکنه پسرش به دنیا اومده یه جوری بگو نشکنه خورد نشه ...

دایی اومد و اکبر آقا هم شیک و آماده و تمیز مرتب به دیدن زن و فرزندش رفت .... بعد دایی بهمون گفت که تو راه کلی فلسفه چینی کرده تا تونسته مطلبو بگه گفت اکبر اقا قبل از این ئکه حرف اصلی رو بزنم به من گفت دایی فقط بگو سارا سالمه دایی گفت آره سارا رو نجات دادن ولی پسرت رفت ... دایی میگفت دیدم اکبر روشو اون طرف کرد اشک میریخت بعدش گفت خدا رو شکر که سارام سالمه من دیشب خوابشو دیدم میدونستم امروز یه اتفاقی افتاده فقط از خدا میخواستم زنم سالم باشه صبح صورت سمیرا خبر همه چیو به من دا د به روم نیاوردم تا اونا اذیت نشن خواب دیدم یه مرغابی مادر دارم و یه جوجه خواب دیدم جفتشون مردن وقتی از خواب بیدار شدم میدونستم یه بلایی سرم اومده ولی حالا خیلی خوشحالم که سارا سالمه ....

 وقتی رسیدن بیمارستان سارا دیگه به هوش اومده بود و در فراغ دلبندش زار میزد ظاهرا مامان نتونسته بود بش بگه و دکتر گفته بود و حالا خواهر من در از دست دادن پسرش خون گریه میکرد که وقتی اکبر اومد دو تایی باهم زار میزدن طوری که پرسنل بیمارستان اشک میریختن .... خدایا شکرت ... وقتی اکبر میپرسه سارا اسمشو چی بزاریم ؟سارا میگه  هر چی خودت دوست داری ...اونم میگه پسر ما مثل ستاره سهیل بود دیر اومد ولی زود رفت اسمشو بزاریم سهیل .... آره سهیل رفت خیلی زود ...

حول و حوش ساعت ١٠ مامان و دایی و اکبر آقا با یه فرشته ی آسمونی اومدن سهیل تو بغل مامان بود دیگه خونمون شلوغ شده بود همه اومده بودن ... مامان از بس گریه کرده بود سرخ بود ... بچه رو گذاشت وسط اتاق ... حاج خانومی اومد تا سهیلمونو غسل و کفن کنه گفت ببریدش توحموم تا بیام و غسلش بدم مامان بردش تو حموم من هم رفتم تا مامان پارچه ای که دورش پیچیده بود باز کرد وای چی میدیدم ... چقدر نازه چقدر معصومه سفید بود سفیده سفید مثل بلور میدرخشید آخ ...زار میزدیم هم من و هم مامان حاج خانوم شستسش آروم آروم مامان هی بوسش میکرد لباشو رو لباش گذاشت و بوسیدش قربون دل شکستت مامان هنوز رخت سیاه مامان زهرا تو تنته فکر میکردی با اومدن این بچه غمات سبک میشه ... هیچ وقت به اندازه ی اون لحظه شکستنشو ندیدم اشکاشو ندیدم حتی وقتی دایی اصغر تو جوونی مرد مامان فقط یه روز گریه کرد ولی حالا اشکارا گریه میکرد و زار میزد ... وقتی غسلش تموم شد آوردن گذاششتن تو اتاقی که خانوما بودن و پارچه رو کنار زدن با کنار زدن پارچه همه ناله میکردن حاج خانوم لباس یهشتیشو تنش کرد ...وای حالا زیباتر شده بود ... لپاش سرخ سرخ بود چقدراون روز دعا میکردم خدایا زندش کن خدایا صدای گریش در بیاد برا تو که کاری نداره .حاج خانوم گفت به باباش بگین بیاد ببوسدش مامانش که نیست لااقل باباش بیاد ... بابامو اکبر آقا رو صدا زدیم اول بابا اومد بوسیدش و سرشو رو سینه ی نوزاد گذاشت بعد بلند شد و سریع رفت بیرون فهمیدم رفته پشت خونه و اونقدر گریه کرد تا سبک شه اکبر آقا اومد رو درگاه در ایستاد و دستاشو تکیه داد به در ... دیدمش نگاش کردم ...چقدر سخته گریه ی مردو دیدن ...شکستنشو دیدن اکبر آقا اشک میزیخت خیلی مظلومانه انگار نمیخواست خورد شدنشو کسی بینه کسی ندید ولی شنید صدای شکستنشو همه شنیدن ...

مامان بچه رو بغل کرد و. همه سوار ماشین شدیم تا بریم امامزاده .عمو حسین خدا بیامرز قبل از همه رفته بود و یه قبر کوچولو کنده بود کنار قبر دایی اصغر و مامان زهرا چند تا ماشین شدیم  و سمت امامزاده رفتیم حاج خانوم روی کفنو کنار زد ... چی میدیدم خدا ...میخواد بزاردش تو قبر نه نه ... خواهرم بچشو ندیده ...ای خدا چجوری میخوان خاک بریزن رو تن نازش ... همه گریه میکردن ... کی میگه نوزاد داغ نداره ...اولاد اولاده میخواد یه روزه باشه داغش میسوزونه و من سوختنشو به چشم دیدم سوختن خواهرمو دیدم ... فقط فرقش اینه که شاید چون کمتر دیدیم زودتر از یاد میره ... الهی هیچ کس نبینه ....حاج خانوم گذاشتش اون تو ... حالابخواب خاله ..آروم بخواب ... حسرت گریه ها و خنده هاتو به دلمون گذاشتی خاله ...برو عزیزم خدا حافظت .... اون شب شب سختی بود هر کدوممون یه گوشه گریه میکردیم و زار میزدیم ... .ولی خواست خدا این بود ... شکر ..

حالا سال ها از اون روز میگذره و خواهرم همچنان در انتظار یه فرشتست ... خدایا تو بزرگی و مهربون میدونم جواب صبر خواهرمو میدی ... ممنونتم که با دادن امیررضام دل هممونو شاد کردی .... شکر شکر ..

از همه اونایی که این خاطره رو خوندن معذرت میخوام ... ببخشید طولانی شد

پسندها (1)

نظرات (95)

مامان جوجه
29 مرداد 91 16:04
سلام خاله ی مهربون.خیلی ناراحت شدم طفلکی خواهرت چی کشیده.ایشالا خدا یه نی نی سالم وصالح زود زود بشون بده
مامان آیلا
29 مرداد 91 16:57
عجب سرنوشتی ولی باید از خدا هر چی صلاحه خواست . فکر کنم اگه مامان سارا کمی از استرس این موضوعات به دور باشه خیلی از مسائل حل بشه به امید خدا
مامانی درسا
29 مرداد 91 18:05
سلام خاله جون ..... اول عیدتون مبارک و بعد با خوندن جمله جمله پر کشیدن فرشته ی کوچولوی خواهرت باهاش همراه شدم چون منم واسه به دست آوردن درسام خیلی مصیبت کشیدم خیلی خیلی و خدا پاداش صبرمو داد.... مطمئنم رفتن سهیل حکمتی درش بوده خاله جون ... انشاالله خواهری و اکبر آقا مثل من و شوهرم روزی خونه شون پر میشه ازصدای زیبای و کودکانه نی نی گلشون انشاالله ...... راستی اگه خواستی من رمز مطالب رمزدارمو بهت میدم به خواهری بده بخونه شاید خیلی خیلی بهش کمک کنه و امیدوار ..... امیدوار به آینده ای روشن ..... الهی آمین
سمانه مامان ستایش
29 مرداد 91 18:07
سلام.با خوندن هر خط این پست اشک ریختم.برای مادری که بعد از اون همه سختی،بچشو ندید.عزیزش نیومده رفت.خدا نخواست اون فرشته معصوم و پاک زمینی بشه.انشالا سارا جان و تموم اونایی که دوست دارن مادر بشن خدا تو این روز عیدی شونو بده.عید فطر مبارک.
مامان عسل و آریا
29 مرداد 91 18:31
فقط خدا میدونه چقدر اشک ریختم
آرزوی من
29 مرداد 91 18:39
خیلی خوب تونستی حسش رو بیان کنی میدونی داغ بچه کلا میسوزونه وقتی میری توی بیمارستان ...اون همه آدم روی تخت خوابیدن برای هیچکدومشون دل نمیسوزونی مگر آشنا باشه .. ولی اگه اون وسط یه بچه باشه دلت میلرزه ... براش دعا میکنی
❤مامان آزی❤
29 مرداد 91 20:48
درود عزیزم عیدتون مبارک اگر دوست داشتید بیاید دیدن سوگل و کیانوش خوشحال میشیم ╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪ ╪╪╪████▓╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪▓███▓╪╪ ╪╪███████▓╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪███████╪╪ ╪╪█████████╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪█████████▓╪ ╪╪██████▓███╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪██▓▓██████▓╪ ╪▓█████▓▓▓▓██╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪██▓▓▓▓█████▓╪ ╪▓████▓▓▓▓▓▓██╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪██▓▓▓▓▓▓████▓╪ ╪▓███▓▓▓▓▓▓▓███╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪███▓▓▓▓▓▓▓████╪ ╪▓███▓▓▓▓▓▓█████╪╪╪╪╪╪╪╪▓████▓▓▓▓▓▓▓██▓╪ ╪▓███▓▓▓▓▓███████╪╪╪╪╪╪▓██████▓▓▓▓▓▓██▓╪ ╪▓██▓▓▓▓▓▓███████▓╪╪╪╪▓████████▓▓▓▓▓▓█▓╪ ╪╪██▓▓▓▓▓██████▓██▓╪╪▓▓█▓▓█████▓▓▓▓▓▓█▓╪ ╪╪██▓▓▓▓██████▓▓▓█╪▓█╪▓▓▓▓▓█████▓▓▓▓▓█▓╪ ╪╪██▓▓▓██████▓▓▓▓█▓▓█▓█▓▓▓▓██████▓▓▓▓█╪╪ ╪╪▓█▓▓██████▓▓▓▓▓▓████▓▓▓▓▓▓██████▓▓▓█╪╪ ╪╪╪█████████▓▓▓▓▓▓█▓▓█▓▓▓▓▓▓▓██████▓█▓╪╪ ╪╪╪████████▓▓███▓▓█▓╪█▓▓▓█▓▓▓▓███████╪╪╪ ╪╪╪╪████▓▓████▓▓▓▓█▓█▓▓▓▓▓▓█▓█▓▓████╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪╪╪╪████▓▓▓▓▓████▓▓▓▓▓████▓╪╪╪╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪╪▓█████▓▓▓▓▓█████▓▓▓▓▓█████╪╪╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪╪█████▓▓▓▓▓█▓█▓▓█▓▓▓▓▓▓████▓╪╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪█████▓▓▓▓▓██▓▓▓╪██▓▓▓▓▓▓████╪╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪████▓▓▓▓▓▓██╪▓█╪██▓▓▓▓▓▓▓███▓╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪███▓▓▓▓▓▓███╪▓█╪███▓▓▓▓▓▓███▓╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪▓███▓▓▓▓▓████╪██╪████▓▓▓▓▓███▓╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪▓███▓▓▓▓▓████╪██╪▓████▓▓▓▓▓███╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪▓██▓▓▓▓▓████▓╪╪╪╪╪████▓▓▓▓▓██▓╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪███▓▓▓█████╪╪╪╪╪╪█████▓▓▓████╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪▓███▓██████╪╪╪╪╪╪▓█████▓▓███╪╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪╪█████████▓╪╪╪╪╪╪╪█████████▓╪╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪╪██████▓██╪╪╪╪╪╪╪╪▓█▓▓▓████╪╪╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪╪╪▓██████╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪██████▓╪╪╪╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪╪╪╪▓████╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪▓████╪╪╪╪╪╪╪╪╪ ╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪╪
مامان محمد و ساقی
29 مرداد 91 22:04
سلام.یه جوری نوشتی که انگار من هم اونجا بودم.خوب حست رو منتقل کردی.ایشا... به زودی خاله میشی
مامان امیرناز
29 مرداد 91 22:25
سلام عزیزم عیدت مبارک از خوندن نوشته هات قلبم اتیش گرفت ایشالا به حق این روزهای عزیز دل خواهرت شاد بشه امینننننننن
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
29 مرداد 91 22:44
خدایا برای تو که کاری نداره اشکهای مامان سارا و خاله سمیرا رو تبدیل به خنده های شادی کنی که از دیدن نی نی سالم مامان سارا به لبشون نشسته.خدایا بیشتر از این منتظرشون نذار.آمین.
مامان امیرعلی(پسرک شیطون)
30 مرداد 91 2:36
سلام نمیدونم چی بگم واقعا متاسفم هیچ کار خدا بی حکمت نیست گلم ، ایشاءا... خدا ی نی نی ه خوشگل و سالم به سارا جون و اکبر آقا میده وتوهم طعم خاله شدن رو میچشی ...
مامان پارسا
30 مرداد 91 13:15
سلام،عیدتون مبارک و طاعاتتون قبول. منم سه سال پیش دوقلوهامو به خاطر زایمان زود رس از دست دادم،آرین و آیدای من فقط دو روز توی دستگاه موندن و بعد به آسمون پر کشیدن،حس خواهرتو درک میکنم،با هر جمله ای که میخواندم اشک میریختم الان دوباره باردارم و توی ماه نهم هستم از صمیم قلبم دعا میکنم که به زودی زود بیایی و از خاله شدنت برامون بنویسی. برای پسر کوچولوی منم دعا کن که سالم به دنیا بیاد.
شاه نی نی
30 مرداد 91 14:48
خیلی اشك ریختم. اما هرگز از محبت خدا نا امید نباش. جایی كه فكرش رو هم نمیكنی نعمتش رو میده. براتون دعا میكنم.برای منم دعا كن. این روزا حال خوبی ندارم.
مامان اریا و پریا
30 مرداد 91 15:02
از صمیم قلبم از خدا می خوام که خدا با امدن یه کوچولو دل این خانواده رو شاد کنه مطمین باش خدا پاداش صبوری این عزیزان رو میده
مامان پانی
30 مرداد 91 15:09
سلام خاله مهربون دعا میکنم همه مشکلاتتون حل بشه خیلی ناراحت شدم کلی اشک ریختم با تمام وجود ارزو میکنم هر کی که بچه میخواد خدا بهش بده امین
marjan
30 مرداد 91 21:13
سلام سمیرای عزیزم....الهی من فدای اون دلت بشم....منم مث تو خاله م یعنی 5ماهه که خاله شدم.پسرخواهرمنم یه چندروزی بیمارستان بود...خدامیدونه چقد اشک ریختم....چقد خدارو صدازدم.... شما اروم باش خانمی...شما همراه خواهرت باش...شماهمدل خواهرت باش.. الهی که به زوید باخبرای خوب بیای.... اگبا تبادل لینک موافقی به من بگو....دوس دارم باهم دوست بشیم....بوس
مامان طاها جوني
30 مرداد 91 23:09
سلام خاله ي مهربون،اگه فرشته كوچولو بدونه چه مامان و بابا و خاله و خانواده ي مهربوني داره بدوبدو مياد تو دل مامان سارا خونه مي كنه و دلشو شاد مي كنه،از ته ته قلبم دعا مي كنم خدايي كه هيچ وقت دير نمي كنه هر چه زودتر دلتونو شاد كنه،كافيه به حكمتش ايمان داشته باشي
مامان آریا
30 مرداد 91 23:24
سلام سمیرا جون... واقعا خیلی غمگین شدم و بغض کردم... ایشالله همین روزا یه خبر خوب ببینم تو وبلاگت گلم
مامان ظریفه
30 مرداد 91 23:30
http://kokoloha.niniweblog.com/
مامان آرشيدا
30 مرداد 91 23:45
سلام عزيزم براي خدا كاري نداره خيلي گريه كردم و از ته دل براي خواهرت دعا كردم انشاالله خدا يه ني ني ناز به خواهرت ميده
خاله جون سپهر
30 مرداد 91 23:45
سلام خاله سمیرا ایشالا به همین زودی زود نی نی خواهرت میاد تو دلش براش دعا میکنم
نارینه
30 مرداد 91 23:58
خیلی متاثر شدم انشالله براشون خیر و خوشی در راه باشه
عاطفه
31 مرداد 91 0:36
اشک همه رو در اوردی .. ولی واقعیته دیکه ! چی کار میشه کرد .. خدایا ...
مامان فاطمه زهرا
31 مرداد 91 0:49
سلام ان شاالله یه عزیزترشو خدا بهتون میده صلاح خدا رو خبر نداریم خدامون خیلی حکیمه ولی همین خدا مهربون ترینه...نا امید نباشین
مامان آراد(خاطره)
31 مرداد 91 0:49
سلام..وای چه سرنوشتی..دلم کباب شد..خدا خودش به سارا جون و شما صبر بده..خیلی سخته.. تک تکه نوشته هارو خوندم و اشک ریختم ..خیلی دلم سوخت.. خدا خودش کمکتون کنه
مادر خانومی
31 مرداد 91 1:18
سلام خاله مهربون. بغضم ترکید و اشکم جاری شد. امیدوارم به زودی خدا دل همه تون رو شاد کنه و یه نی نی قشنگ به جمع خانواده تون اضافه کنه. خدا خیلی مهربونه. هر چی که بنده ها ازش بخوان میده کافیه که ما صبر کنیم و ازش بخواهیم. دعا می کنم که خواهرت دامنش سبز بشه. آمین
مامان الیناکوچولو
31 مرداد 91 2:42
سلام سمیراجون خیلی ناراحت شدم هیچ چیز مثل بچه عزیزنیست چه توی شکم مادر باشه چه دنیااومده باشه اون قسمتی ازوجودشه.امیدتون به خداباشه انشاالله به حق حضرت فاطمه به همین زودی یه فرشته سالم ناز بهتون بده
مامان ارمیا
31 مرداد 91 11:16
سلام. چقدر متاثرم. با خوندنش گریه می کردم. آخه یه مادر حس یه مادر رو بیشتر می فهمه. خدا به سارا جان صبر بده و ایشالله به زودی یه فرشته ناز و سالم توی دامنش بگذاره. نمی دونم حکمتش چی بوده که نداده پس گرفته. خدایا خودت بهتر می دونی. ولی ولی ولی... براشون دعا می کنم.
دخترم عشق من
31 مرداد 91 12:44
سلام با خوندن مطلباتون گریه امانم نداد ... خدا به پدر و مادرش صبر بده ... خیلی سخته خیلی .. حتما خدا بعد از این همه سختی یه شادی خیلی بزرگی رو بهشون میده . از رحمت خدا ناامید نباشید . راستی امیر رضا کیه ؟حدسم این بود که بچه شماست درسته؟ از اون هم بنویس ..
سپید مامان علی
31 مرداد 91 13:24
خاله مهربون...نمی دونی با خوندن مطلبت چقدر گریه کردم.....امیدوارم و از خدا میخوام خدا هر چه زودتر اگه صلاح هست جواب صبرتون رو بده و یک نینی صحیح و سالم قسمت خواهرت کنه
مامان محمدرهام جون
31 مرداد 91 15:58
خیلییییییییییییییی دلم شکست خیلیییییییییی اشک ریختم ودعا کردم.امیدوارم خیلی زود دلتون شاد بشه
الهام مامان رامیلا
31 مرداد 91 17:08
سلام عزیزم انشالله که خداهر چی که صلاحه انجام میده انشالله که خدا به خواهرت یه نی نی خوشگل میده خودتون رو ناراحت نکنید خدا بزرگه
نسترن(یک عاشقانه آرام)
31 مرداد 91 17:41
من برای خواهرت خیلی دعا میکنم تا فرشتش دوباره بیاد پیشش....
مامان پی اس پی
31 مرداد 91 18:38
انشالله که زود زود می ری تو دل مامانت نی نی جون
سام ومامان کیوانه
31 مرداد 91 19:02
نه مثل هر کسی ،مثل کسی که برایم کس دیگریست دعایت می کنم . ..انشاالله که زود زود چشمتون روشن می شه .امیدتون به خدا باشه .
مامان دینا جون
31 مرداد 91 19:34
سلام عزیزم.با خوندن هر سطر از مطلبت کلی اشک ریختم.ایشالا که خدا خیلی زود پاداش صبر خواهرتونو میده.با اجازه لینکتون میکنم امیدوارم خبرای خوشی از خواهرتونو بخونم.
نازی
31 مرداد 91 22:52
سلام گلم من یه پیشنهاد خواهرانه دارم اینکه یک سر به دکترهای زنان زایمان شهر یزد بزنید اینشالله دست پر برمیگردید
مامان نیلای
31 مرداد 91 23:58
سلام ،خیلی ناراحت شدم ایشالله خدا به خواهرت یه نی نی بده که همه غماش فراموشش بشه
مامان جون نی نی
1 شهریور 91 9:33
سلام خیلی ناراحت شدم و گریه کردم ان شاا... خداوند مهربان یه فرشته رو توی دامنش بگذاره و دامنش رو سبز کنه عزیزم دعا می کنم زودتر دلش رو شاد ببینید
فرزندما
1 شهریور 91 9:36
کاش میفهمیدیم حکمت خدا رو.... اونوقت شاید اینقد عذاب نمیکشیدیم... خدا برا بنده های خوبش آزمایشای سخت میذاره...انشاالله که هرچه زودتر جواب این صبرو خدا به خواهرت بده عزیزم...من که هنوز اینقد انتظار نکشیدم داره صبرم تموم میشه...
مامان رقیه
1 شهریور 91 9:51
سلام. امیدوارم به حرمت این ایام و جده پسرم، خدا دل شما و خواهرتون رو با گل روی فرشته‌ای ناز شاد کنه. الهی آمین...
مامان نسترن
1 شهریور 91 9:51
خاله مهربون اینشالاه خواهر جونت و خواهر منم به آرزوشون که بغل کردن یه فرشته آسمونیه برسن
باباي ماهان كوچولو
1 شهریور 91 10:36
به وبلاگ ماهان هم حتما سر بزن.خوشحال ميشيم.ما هميشه ميايم پيشتون و منتظر خبر خوش هستيم
moein
1 شهریور 91 10:49
سلام با دوستان يه سايت زديم خوشحال ميشيم شما رو هم در كنار خودمون داشته باشيم http://night-to-night.ir
مامان امیرعلی جیگر
1 شهریور 91 19:04
خدای مهربون تو رو به بزرگی و کرمت قسم همونطور که منو بعد از 4 سال چشم انتظاری خوشحال کردیو امیرعلی رو بهم سپردی.دوباره دله مامان سارا رو شاد کن و یه نی نی تپلی و ناز بهش بده.
مامان آیدین
1 شهریور 91 19:19
وای بمیرم چی کشیدی عزیزم ایشالا به همین زودی یه فرشته میاد این روزا رو برای همیشه فراموش میکنی یکی میاد تو رو صدا میزنه خاله جون ایشالا به همین زودی نا امید نشو خدا بزرگه
مامان دینا جون
1 شهریور 91 21:43
عزیزم خصوصی داری.
بنفشه بانو
2 شهریور 91 0:11
سلام... آبان سال 90 همین لحظات رو تجربه کردم. دختر کوچولوی خواهرم پر کشید. سه ماهه بود. سه ماه با چشمهاش و نگاهش زندگی کرده بودیم. سه ماه نفس به نفسش داشتیم. و ......... با کلمه به کلمه نوشته ات اشک ریختم. هنوز هم وقتی عکس یک بچه و نوزاد را می بینم دلم چنگ می خورد.... چقدر برای تن کوچک و ظریفش زیر خاک گریه کردم... و بعد به حال خودم... روزهای وحشتناکی که سین های پر شیر خواهرم را می دوشیدم هر دو اشک می ریختیم وقتی که شیر ها را دور می ریختیم. می خواستیم شیر ها را ببریم بانک شیر. مادرم نگذاشت. گت شیری که با اینهمه اشک دوشیدید برای هر بچه ای زهر خواهد بود.... بمیرم برای دلت و دل خواهرت... و شوهرش... خوب می فهمم احساست را. می دانم چه نفس های سختی کشیده ای و بغض درد ناکی در گلو تجربه کرده ای. می دانم چه فشاری به قلبت آمده. می دانم. می فهممت..... الهی به حق ثانیه ثانیه های این دلشکستگی ات همین روزها آنچه ایلید را تجربه کنید....
نسرین مامان بردیا
2 شهریور 91 3:26
در نا امیدی بسی امید است.... ولی داستاتاون حسای اشکمو دراورد... از صمیم قلب برای خواهرتون دعا میکنم...
خاله مصی
2 شهریور 91 15:04
سلام.منم باخواهر شماهمدردم آخه ماهم ده ساله که به درگاه خدامنتظرم که شاید فرجی بشه.خیلی سخته امیدوارم خدای مهربون دامن پاک خواهرگل شماروبایه فرشته کوچولو روشن بکنه
مامان علی مرتضی
3 شهریور 91 15:15
سلام سمیرا جان خاطره ی تلخی بود خدا بهتون صبر بده انشالله خدا به آبروی حضرت فاطمه {ص}یه نی نی سالم به خواهرتون عطا کنه منم یه مادرم میدونم چی کشیده خدا برای هیچ کس نیاره مواظب خواهرتون باشید انشالله اینبار زایمان راحت وبدون دردسری داشته باشه وگرمای بدن نی نیشو توی بغلش حس کنه.
مامان آیدین
3 شهریور 91 16:34
سلام خاله جون خوبی فقط خدا میدونه چقدر گریه کردم ،قسمت سهیل جان اینجوری بوده خدارو شکر که خواهرت زنده است ایشاالله که خدا یه نی نی ناز دیگه به خواهرت بده از خدا میخوام که یه روز توی این وبلاگ بنویسی خواهرم بارداره .
منصوره
3 شهریور 91 19:52
سلام من هم یه مشگلی شبیه خواهر شما دارم البته خفیف تر ولی امیدوارم هر چه زودتر خاله بشی ولی به شرط سلامتی خواهرتون چون من کسی رو میشناسم که ارزو داشت بجای این که نوه دار بشن دخترش زنده میموند چون دخترشون سر زا از دنیا رفت وطاها کوچولو رو به یادگار گذاشت شما هم خدارو شکر کنید من هم برای خواهرتون دعا میکنم شما هم برای من دعا کنید
مامان مهساولوبیاجون
4 شهریور 91 12:18
خاله سمیراخیلی خوب احساست روبیان کردی برای دوست من هم شبیه مشکل شما پیش اومد الان 2ساله که منتظره یه فرشته اس برای خواهرت ودوستم کلی دعاکردم ولی اینو بدونیم که: گاهی خدا درهارو میبنده وپنجره ها روقفل میکنه.زیباست که فکرکنیم شایدبیرون طوفان میاد ومی خوادازما محافظت کنه
مامان آرشیدا قند عسل
4 شهریور 91 12:20
سلام خاله مهربون چقدر ناراحت شدم و چقدر مفصل و زیبا نوشته بودی چنان که خودمو در لحظه لحظه اش میدیدم امیدوارم خدا به خواهرت یه فرشته ناز و سالم بده و کاری کنه که غم سهیل کوچولو براش سبک بشه چقدر عذاب کشیده .
مامان نخودی
4 شهریور 91 13:34
سلام منم برای پسر خواهرت که یه فرشته بود زار زار گریه کردم اشکام بند نمیاد الهی که خدا قرین رحمتش کنه
ilijoon
4 شهریور 91 16:07
من اولين باريه كه به وبتون اومدم ان شاالله كه دفعه بعدي كه ميام خبر خوش مجدد باردارشدن خواهرتو بشنوم خيلي غم انگيز بود خدا براي هيچكسي نياره هر چي مصلحته
خاله جون
4 شهریور 91 16:13
سلام خاله جون چقدر به خواهر گلتون سخت گذشته انشاالله خدا به زودی زود یکی از فرشته های قشنگش رو برای شما و خواهرتون زمینی کنه واقعا دلم شکست و اشکام جاری شد انشاالله خدا شما رو واسه خواهرتون حفظ کنه که اینقدر به فکرش هستین
خاله جونی
4 شهریور 91 16:17
سلام خاله جون چقدر به خواهر گلتون سخت گذشته انشاالله خدا به زودی زود یکی از فرشته های قشنگش رو برای شما و خواهرتون زمینی کنه واقعا دلم شکست و اشکام جاری شد انشاالله خدا شما رو واسه خواهرتون حفظ کنه که اینقدر به فکرش هستین
منصوره
5 شهریور 91 21:42
امیدوارم هر چه زودتر یه نی نی ناز بیاد تو دل مامان سارا واین وب رو پر مخاطب ترین وبلاگ بکنه
نی نی گل (مامان محمد منصور)
6 شهریور 91 12:15
سلام خاله مهربون من با خوندن این مطلبا حسابی ناراحت شدم الهی که هر چه سریع تر خدا جواب این قلب شکستتون رو بده و به زودی زود یه نی نی ناز به شما بده
در انتظار....
8 شهریور 91 22:19
سلام امیدوارم که دلتون هر چه زودتر شاد بشه
مامان تنها
9 شهریور 91 0:23
من فقط گریه کردم چون ثانیه به ثانیه شو حس کردم فقط میشه اشک ریخت هیچ کار دیگه ای نمیشه کرد
مهدي
10 شهریور 91 15:21
سلام آبجي چرا بهم سر نميزني
مامان تسنیم سادات
13 شهریور 91 11:25
سلام خاله جون من مسافرت بودم با مبایلم پستتو خوندم خیلی گریه کردم با مبایل هم نمی تونستم همون موقع بنویسم خیلی متاثر شدم خدا انشاا... برای مامانش جبران می کنه و یه نی نی ناز و قشنگ بهشون میده
.::مادرخانومی::.
22 شهریور 91 21:31
الهی بمیرم برای سارا چی کشیده ای دختر؟! ایییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خدااااااااااااااااااااااااااا من یکساله دارم انتظار میکشم داغون شدم سارا چی کشیده تواین 11 سال؟! خدایا خودت به حق این شب عزیز به حق امام صادق خیلی زود یه بچه ی سالم و صالح بهش عطا کن اییییییییییییییی خداااااااااا میشنوی؟
سحر
10 مهر 91 12:43
سلام خاله سمیرای مهربون خیلی غم انگیزبود واقعا ناراحت شدم واز صمیم قلب از خدا خواستم زود زود یه فرشته پاک ومهربون به خواهرگلت هدیه بده خوشحال میشم به وبلاگ پسرم سربزنید.
مهدي
12 مهر 91 7:46
سلام آبجي سميرا راه رفتن امير رضا مبارك خيلي مواظبش باش/واسه آبجي سارا هم هميشه دعاميكنم آبجي برات رمز رو فرستادم
مامان مری
13 مهر 91 10:07
سلام عزیزم منم نی نی ندارم یعنی فعلا نمیخام اما خواهرمنم بهد هفت سال علی اصغرش به دنیا اومد هیچ دکتری جواب نداد اما یه بار به علی اصغر امام حسین متوسل شد و جواب گرفت... برا خواهرت از صمیم قلبم دعا میکنم
ضحی
14 مهر 91 10:07
من میدونم چی کشیده چون خودم داغ نوزادم را سه سال پیش دیدم خدا برای هیچ کس نیاره با هزار تا امید وآرزو روزو شب را به سختی میگذرونی اما آخرش اینطوری خیلی خیلی سخته اما توشه آخرته دلمون به همین خوشه خدا انشاا... به حق مولامون امام رضا تو همین سال خوشحالتون کنه وسارا جون به سلامتی باردار بشه وبچه اش براش بمونه
مهدي
15 مهر 91 4:24
سلام آبجي مرسي كه بهم سر زدي ؛شماهم بهترين مامان دنيايي
مامان هامان
17 مهر 91 10:59
غم عجیبی منو گرفت خدا صبر به خواهرتون بده و از خدا میخوام که زودتر به آرزوی دلتون برسید این روز 24 تیر که گفتی برای من هم خاطره خوبی نداره همین 24 تیر امسال جلوی چشمانم پدرم به ملکوت پیوست واقعا درک این مسئله دردناکه به امید روزی که فقط از خنده ها و شیطنت های نی نی گلتون بنویسید منتظریم
مامان ملینا
17 مهر 91 12:50
سلام عزیزم با خوندن این پست کلی گریه کردم .خدایا دل سارا رو شاد کن .
زینب (مامان امیر عباس)
18 مهر 91 0:18
نمیدونی چقدر شکستم ...با خوندن خط خط نوشتهات اشک ریختم و 26 روز پیش خودم افتادم ... وای خدا خیلی سخته ...انشالله خدای مهربون یه بچه سالم و صالح بده به خواهرت
ناهیدمامان فاگمه گلی
19 مهر 91 21:16
سلام اخی عزیزم خیلی ناراحت شدم من خودم یه مادرم خوب خواهرتونو درک می کنم ولی خداخودش این جور صلاح دونسته مطمئن باش خدا دررحمتشو رو هیچ کسی نمی بنده اینده ای درخشنده تر در انتظارتون هست زن داداش منم دوقلوهاشو 4ماه پیش به علت زایمان زودرس از دست داد ولی ناامید نیست خداامید هیچ کس رو ناامید نکنه من هم برای خواهرتون دعا می کنم قبلا هم بهتون گفته بودم باردارم وخدا دعای ماهارو رد نمی کنه براشون ازته دل دعا می کنم
یه خاله سمیرا
19 مهر 91 21:28
خاله سمیرای عزیز منم خاله سمیرا هستم واقعا ناراحت شدم ولی همیشه باید بگیم حتما حکمتی تو کار خدا هست اگر اون بچه میموند خدای نکرده با مشکل قلبی یا تنفسی تو این همه سال به جای انتظار اون عذاب میکشید حالا اون آورمه فقط از خدا میخوام انشالله هر چی خیر و صلاحشه همون باشه اگه تو سرنوشت و تقدیر خواهر گلت باشه که یه بچه سالم بهش بده حتما میده فقط به خدا توکل کنین انشالله که دلتون همیشه شاد باشه ... به امید روزی که بیای اینجا و خبر خوش بدی
nazi
20 مهر 91 21:48
سلام عزیزم وقتی‌ خوندم ،همه دلم می‌لرزید،دلی‌ که توش یک نی‌نی پنج ماهه دارم انقدر ناراحت شدم که نمیتونم بگم چه حالی‌ شدم نمیدونم چی‌ باید بگم.فقط از خدای مهربون میخوام،که آرزوی خواهرتو خیلی‌ زود بر آورده کنه خیلی‌ حالم خراب شد؛ برای من و نینیم هم دعا کن؛عزیز
مامی ندا
25 مهر 91 23:28
الهی بمیرم انقدر اشککککککک ریختم الان دارم هق هق میکنمممممم خداا خودت به دل شکسته ش رحم کننننننن بهش یه نی نی بده خداااااااااااااااااااااااااا
هما (ستاره)
2 آبان 91 1:00
سلام. من هنوز مادر نشدم بدونم ولی اینو میدونم که چقدر سختی کشیدین منم دختر 6 ماهه داداشم رو از دست دادم ده سال پیش هنوزم داغم خیلی گریه کردم واستون ناراحت شدم با دل شکسته ام دعا میکنم زود زود یه نی نی ناز بده بهتون امین
مادر
3 آبان 91 23:44
سلام با خوندن مطلبتون که واقعا تجسمش برای همه مادرها ترسناک و خیلی ناراحت کننده است بسیار متاسف شدم و با چملاتتون اشک ریختم.به حق شبهای خوب عرفه و عید قربان انشاءا.... جنین صالح و خوب با کمترین مشکل برای مادرش خداوند در تقدیر خنواده قرار بده.
محمد
4 آبان 91 9:26
چرا نظرات من ثبت نمیشه.......................
محمد
4 آبان 91 11:33
بلاخره نظرم ثبت شد... خواستم بگم من بهتون دعا می کنم ان شاء الله به حق این روز عرفه و عید قربان خداوند یه دوقلوی ناز دوست داشتنی به ساراخانم و اکبرآقا بده یا علی مدد
محمد
4 آبان 91 11:35
راستی من همیشه پیگیر وبلاگ شما هستم حتی وقتی که بیرونم یا دانشگاهم با گوشی مستقیم به وب شما میام تا از خبرهای جدید شما بخونم موفق باشید یا علی مدد
مامان ساجده
4 آبان 91 12:30
سلام عزيزم براي خدا كاري نداره خيلي گريه كردم و از ته دل براي خواهرت دعا كردم انشاالله خدا يه ني ني ناز به خواهرت ميده
مرداد
9 آبان 91 22:41
وای خداااااااااااا. اشکی از من ریخت ..... الهی دامنش به زودی سبز شه.منم چند روزه که نی نی ام رو از دست دادم. خیل زودتر از اونی که بخوام تجربه کنم مادری رو....خدایا به همه کمک کن. خدایا آرامش بده به هممون
زندگی شیرین من
14 آبان 91 2:02
سلام عزیزم نمیدونم چی بگم خدا میدونه که چطور دارم گریه میکنم الهی بمیرم واسه خواهرت خدایا به حق این عیدی که گذشت(غدیرخم)دل سارا رو شاد کن... یه نی نیه سالم و صالح نصیبش کنننن خاله سمیرا خیلی دیر وبلاگتو پیدا کردم ولی حالا که دارم مطالبتو میخونم خیلی دارم اذیت میشممم... یاد خودم میفتم که دارم انتظار یه نی نی رو میکشم... خاله مهربون واسه منم دعا کننننن
گل اندام
29 دی 91 0:11
مردم از بس گریه کردم ....خدا به داد دلتون برسه .... خوب شد خواهرتون توی خونه نبود ... بمیرم واسه مامانتون که نوه از دنایا رفته اش توی بغلش بود و چی میکشید وااااااااااااااااای خدا یا .......
دلشده
19 بهمن 91 2:21
از اول تا آخرش گریه کردم.... چون من هم منتظر یه فرشته از آسمونم... از ته دلم از خدا خواستم حاجت خواهرتو روا کنه...
ترنم
24 بهمن 91 10:35
امیدوارم خدا بزودی دلتونو شاد کنه. به زور جلوی اشکامو گرفتم تو اداره. داغون شدم
ناهید
3 اسفند 91 0:32
الله اکبر.واقعامتاثر شدم و پست ات اشکم رو درآورد.خیلی خوب یک اتفاق تلخ رو بازگو کردی برای خواهرت خیلی ناراحت شدم بیچاره سارا خواهرت.باخوندن پست ات یکی به لیست دعاهاوآرزوهام اضافه شد...
تانسو
24 اردیبهشت 92 19:26
خدایااااااااااااااااااا کمکشون کن براشون یه فرشته از پیش خودت بفرست
آرزو
11 مهر 92 11:45
فقط بگم اینقدرگریه مو درآوردی با این حس قشنگت که بلند بلند زار میزدم و براش دعاکردم
شیرین
17 اسفند 92 1:06
الهی بمیرم برا دل خواهرت خیلی اشک ریختم خدا یا دامن همه منتظزا رو سبز کن
محمد
8 بهمن 93 7:13
آپم آپم آپم آپم آپم آپم آپم با مطلب زیر: "گر می خواهید چین و چروک پوستتان را باز کنید این 9 روش خانگی را فراموش نکنید."
محمد
19 اسفند 93 9:37
سلام نایسر دایسر اصلی کیفیت اعلا فقط 37000 تومان بجای 52000 تومان آب پاش ایزی جت فقط 22000 تومان بجای 29000 تومان این روزها فروشگاه اینترنتی تلیپ تا 30 درصد تخفیف داره به ماهم سر بزن.