اومدم از روزی بگم که داداشیت به آسمونا رفت
سلام خاله جون سلام فرشته ی اسمونی ما
امروز اومدم از روز بگم که داداشیت بی وفایی کرد و تنهامون گذاشت . داغی که هنوز جای زخمش رو دلامونه و فقط با اومدن تو آروم میشه ...
اون شب یعنی ٢٤ تیر نمیدونم چم بود . اخه این دل لعنتی من انگار وقتی قراره چیز بشه بش الهام میشه شبش اصلا خوب نخوابیدم... استرس داشتم ولی نمیدونستم چرا؟ لعنت به این اضطراب ها .. فردا صبحش نوبت دکتر پوست داشتم گرگان ... مامان سارات ماه نهم بارداریش بود و دیگه به انتهای راه رسیده بود ... صبح وقتی بیدار شدم دیدم اکبر آقا یعنی باباییت صدام میزنه و میگه من دارم میرم سر کار مواظب سارا باشین اخه دیشب تا صبح همش بالا آورد ...
اون بیچاره با استرس رفت سر کارش و مامان هم مامان ساراتو برد بیمارستان من هم رفتم گرگان با سودابه دختر عموم اونجا هم که بودم دایم فکرم پیش سارا بود هی میخواستم زنگ بزنم ولی نمیتونستم آخه اون موقعا همه موبایل نداشتن تو خونه ی ما هم فقط بابا داشت ... وقتی کارمون تو دکتر تموم شد رفتیم ترمینال ... از اون جا یه کارت تلفن خریدم و زنگ زدم خونه ... مامانم گوشیو گرفت و ازش پرسیدم سارا چی شد بهتر شد گفت آره خدا رو شکر بچه همه چیش نرمال بود این حالت تهوع ها هم گفتن از غذاهایی بود که خورده بود و بش یه سرم دادن تا بزنه و بهتر بشه و فشارش نرمال آخه افت فشار داشت . منم خیلی خوشحال شدم و به خودم دعوا کردم که دیدی همیشه الکی استرس داری .... دیدی چیز مهمی نبود ..
خلاصه خوشحال به خونه اومدیم سارا هم دراز کشیده بود و ما هم منتظر دوست پدر جون بودیم تا بیاد و سرم مامان ساراتو وصل کنه آخه دندون پزشک بود ... اون اومد و سرمو وصل کزد و و ماهم مشغول غذا خوردن شدیم ... مامان ساراتم گشنش بود از غذایی که من برا خودم درست کرده بودم یعنی رژیمی خواست و منم بش دادم هنوز ٢٠ دقیقه از وصل سرم نگذشته بود که ... دیدیم مامان سارات داره میلرزه . وای خدا این چرا میلرزه گفتیم شاید بهتر شه ولی نشد هر لحظه لرزش شدید تر میشد تا به جایی رسید که سه نفری نمیتونستیم نگهش داریم ...خدایا چرا اینجوری شد ... انگار برق بهش وصل بود سه نفری حریفش نمیشدیم نگهش داریم ... مامان سارات الهی بمیرم فقط میلرزید و با اون حالش میگفت مامان بچم چیزیش نشه مامان و زنعمو هم هی دلداریش میدادن دوست بابا دید اینجوریه سرمو قطع کرد و گفت هر چه سریعتر برسونیدش بیمارستان ...
عزیز خاله شاید باورت نشه بگم سه تایی حریف لرزش بدن مامانیت نمیشدیم من . مامان . زن عمو .... آخه زن عمو علی و میثم و سودابه هم مهمونمون بودن و اون شب مسافر بودن میخواستن با قطار برن گزمسار خونشون .... پدر جون سریع زنگ زد آژانس اومد ماهم کمک سارا کردیم تا سوار ماشین شه الهی بمیرم حواهرم همین طور میلرزید ... من نرفتم منو سانا خواهر کوچیکم موندیم و مامان بابا و زن عموباش رفتن .... اول رفتن بیمارستان شهدا بهشهر وقتی اون جا سارا رو معاینه کردن گفتن احتمال داره که زایمان صورت بگیره و چون هنوز یه هفته به موعد مونده ما هم دستگاه ان آی سی یو نداریم باید برید یه بیمارستانی که داشته باشه و مامان اینا سارا رو دوباره سوار ماشین کردنو رفتن بیمارستان امیدی وقتی اون جا مامان ساراتو معاینه کردن سریع اومدن به بابام گفتن شما چکارشی ؟ پدر جون هم گفت باباشم پرستار گفت آقا جون بچتو نجات بده احتمال سکته ی مغزی مادر هست فشار مادر ٢٠ سریع ببریدش ساری چون ما هم دستگاه نداریم و باز هم سوار شدن و این بار با چه سرعتی خودشونو به ساری رسوندن الهی بمیرم سارا با اون لرزش که حالا مشخص شده بود برای فشارش بود هی سوار ماشین میشد و هی پیاده میشد امان از این بیمارستانا که فقط اسم بیمارستان روشونه تو ساری هم سه بار از این بیمارستان به اون بیمارستان رفتن یا دستگاه نداشتن یا جا نداشتن یا خبر مرگشون این قدر گرون بودن که نمیشد بمونی چون وضعیت سارا مشخص نبود که چند روز بستری میشه ... بالاخره بیمارستان امام ساری بستریش کرد و فشارشو نرمال کردن ... بابا و زن عمو اومدن و مامان با سارا موند .... بیمارستان اونجا گفتن یک هفته تحت نظرش میگیریم تا بچه سر وقتش دنیا بیاد و مواظبیم تا فشار بالا نره که الهی بمیرن با اون مواظبتشون ....
وقتی بابا اینا رسیدن خونه دیگه شب شده بود ولی خوب خیالمون یه کم راحت شده بود که دیگه تحت نظره و نگرانیمون کمتر شد ... ولی نمیدونم چرا خیال من راحت نمیشد چرا تو دلم آشوب بود غصه ی خواهرمو میخوردم چون خواهرم برا این بچه خیلی عذاب کشید همه جور مریضیروو گرفت مریضی هایی که شاید خیلی ها تو دوران بارداری بگیرن ولی نه همشو ولی سارا دیابت گرفت فشار گرفت ورم گرفت و از همه بدتر مسمومیت بارداری گرفت ... خدایا حکمتتو شکر ...
اونشب وقتی همه خوابیدن رفتم تو ایوون تشستم نمیدونم چرا خوابم نمیومد شب زنگ زدم به اکبر آقا و گفتم که سارا حالش بد شد و بستری شد آخه بیچاره کشیک بود و نمیتونست بیاد خونه حالا هی اون میگفت چی شده و منم میگفتم هیچی فشارش بالا رفته بستری کردن تا تحت نظرش بگیرن .... خلاصه اون شب خواب به چشمام حروم شده بود و دلم پر ز اشوب اصلا خوابم نیومد همین طور روی پله ها نشسته بودم و فکرم پیش سارا بود ... گاهی اوقات فکر میکردم که آخ جون یعنی تا یه هفته دیگه یه بچه بعد از چند سال به جمعمون اضافه میشه و ذوق میکردم و میگفتم خدایا کاش این یه هفته زودتر بگذره .... ولی ...امان ...ما تو چه فکر بودیمو فلک تو چه خیال....
ساعت حدود ٣ بود که صدای تلفن هممونو از جا پروند ... رفتم سمت تلفن مامانم بود که با بغض میگفت سارا رو بردن اتاق عمل دوباره حالش بد شد و بردنش برا زایمان .... گفتم مامان چرا گریه میکنی ؟ گفت آخه دکترش گفت برا بچت دعا کن نه برا نو ه ت ... چی کشید مادرم ...ظاهرا دوباره فشار سارا بالا رفت و و خطر سکته ی مغزی جون سارا رو تهدید میکرد... همه بیدار شدیم هر کس یه جوری دعا میکرد ... من رفتم دوباره رو پله ها نشستم صدای اذان صبح میومد اشکم سرازیر شد گفتم خدایا هیچکی ندیده باشه تو دیدی خواهرم تو این نه ماه چی کشید خدایا حالا به آخر راه رسیده خدایا نا امیدش نکن .... بعد از نیم ساعت مامان زنگ زد و گفت بچه به دنیا اومده ولی از تنفس مشکل داره و گریه میکرد .... ما هم گریه میکردیم ولی خدارو شکر میکردیم که سارا سالمه و حالا برا سلامت بچه دعا میکردیم .... مامان دیگه زنگ نزد ما هم از ترس زنگ نمیزدیم ...
هر کدوممون تو یه فکر بودیم الهی که همچین شبایی برا هیچ کس پیش نیاد ساعت ٧ صبح صدای زنگ تلفن اومد انگار از صدای زنگش پیدا بود که خبر بدی داره ... مامان بود گریه میکرد و میگفت بچه مرد بچه رفت .... خدا به داد سارا برسه الانه که به هوش بیاد چی بگم بهش چجوری بگم بچه ای که اینقدر عذاب کشیدی رفت ...بچه ای که منتظر صدای گریش بودی رفت ...بچه ای که براش اسباب بازی و لباس خریدی رفت ... مامان میگفت و ما گریه میکردیم ... بعد که اروم شد گفت به خاله اینا بگو وسایل بچه رو اماده کنن .... آخ خدا چی شد یک دفعه چی شد این چه بلایی بود ... گریه میکردم زار میزدم خدا خدا میکردم میگفتم خدایا این رسمش نبود امید بندتو نا امید کردی دل خواهرم شکست همین طوری هم زنگ میزدمو به همه میگفتم به خاله هام به فامیلای شوهر سارا ...
آخ الهی بمیرم اکبر اقا خبر نداره کی میخواد به اون بگه ؟ وای الان میاد خدایا چی کار کنیم ؟ فقط گریه میکردم و به این فکر میکردم چجوری به اکبر اقا بگم ... تو همین فکرا بودم که زنگ خونه به صدا در اومد رفتم درو باز کنم وای اکبر اقا بود چشامو ازش دزدیدم به بهانه روسری درست کردن روسریمو کشیدم رو چشام اونم اول یه جوری نگام کرد و رفت ... رفت بالا خونه ی ما آخه خونه ی اونا طبقه ی پایین بود .. در حین بالا رفتن از پله ها به من نگاه کرد من بازم نگامو دزدیدم. وقتی رفت بالا بش گفتم راستی اکبر اقا بچه دنیا اومدا گفت میدونم مامان زنگ زدو گفت همون ساعت ٥ صبح گفت حالا برو لباسامو بیار میخوام برم حموم بعدشم برم بیمارستان .... وای خدا یعنی اکبر اقا هنوز نمیدونه بچش مرد خدایا کمکم کن اون داره خودشو برا دیدن بچش آماده میکنه اون سریع رفت حموم و ما هم هاج و واج همو نگاه میکردیم نه من نه بابا نه سانا هیچ کدوم نمیتونستیم این دل شاد و ناراحت کنیم وای چه ذوقی داشت ... رفتم لباساشو آوردم وقتی از حموم ومد گفت لطفا پیرهنمو برام اتو کن تا من ریشامو بزنم ...وای خدا یکی به این بگه که جگر گوشش مرد عزیز دلش مرد خدایا .... پیر هنشو اتو کردم و یواشکی به دایی اکبرم زنگ زدم دایی تو رو خدا تو راه یه جوری به اکبر اقا بگو اون فکر میکنه پسرش به دنیا اومده یه جوری بگو نشکنه خورد نشه ...
دایی اومد و اکبر آقا هم شیک و آماده و تمیز مرتب به دیدن زن و فرزندش رفت .... بعد دایی بهمون گفت که تو راه کلی فلسفه چینی کرده تا تونسته مطلبو بگه گفت اکبر اقا قبل از این ئکه حرف اصلی رو بزنم به من گفت دایی فقط بگو سارا سالمه دایی گفت آره سارا رو نجات دادن ولی پسرت رفت ... دایی میگفت دیدم اکبر روشو اون طرف کرد اشک میریخت بعدش گفت خدا رو شکر که سارام سالمه من دیشب خوابشو دیدم میدونستم امروز یه اتفاقی افتاده فقط از خدا میخواستم زنم سالم باشه صبح صورت سمیرا خبر همه چیو به من دا د به روم نیاوردم تا اونا اذیت نشن خواب دیدم یه مرغابی مادر دارم و یه جوجه خواب دیدم جفتشون مردن وقتی از خواب بیدار شدم میدونستم یه بلایی سرم اومده ولی حالا خیلی خوشحالم که سارا سالمه ....
وقتی رسیدن بیمارستان سارا دیگه به هوش اومده بود و در فراغ دلبندش زار میزد ظاهرا مامان نتونسته بود بش بگه و دکتر گفته بود و حالا خواهر من در از دست دادن پسرش خون گریه میکرد که وقتی اکبر اومد دو تایی باهم زار میزدن طوری که پرسنل بیمارستان اشک میریختن .... خدایا شکرت ... وقتی اکبر میپرسه سارا اسمشو چی بزاریم ؟سارا میگه هر چی خودت دوست داری ...اونم میگه پسر ما مثل ستاره سهیل بود دیر اومد ولی زود رفت اسمشو بزاریم سهیل .... آره سهیل رفت خیلی زود ...
حول و حوش ساعت ١٠ مامان و دایی و اکبر آقا با یه فرشته ی آسمونی اومدن سهیل تو بغل مامان بود دیگه خونمون شلوغ شده بود همه اومده بودن ... مامان از بس گریه کرده بود سرخ بود ... بچه رو گذاشت وسط اتاق ... حاج خانومی اومد تا سهیلمونو غسل و کفن کنه گفت ببریدش توحموم تا بیام و غسلش بدم مامان بردش تو حموم من هم رفتم تا مامان پارچه ای که دورش پیچیده بود باز کرد وای چی میدیدم ... چقدر نازه چقدر معصومه سفید بود سفیده سفید مثل بلور میدرخشید آخ ...زار میزدیم هم من و هم مامان حاج خانوم شستسش آروم آروم مامان هی بوسش میکرد لباشو رو لباش گذاشت و بوسیدش قربون دل شکستت مامان هنوز رخت سیاه مامان زهرا تو تنته فکر میکردی با اومدن این بچه غمات سبک میشه ... هیچ وقت به اندازه ی اون لحظه شکستنشو ندیدم اشکاشو ندیدم حتی وقتی دایی اصغر تو جوونی مرد مامان فقط یه روز گریه کرد ولی حالا اشکارا گریه میکرد و زار میزد ... وقتی غسلش تموم شد آوردن گذاششتن تو اتاقی که خانوما بودن و پارچه رو کنار زدن با کنار زدن پارچه همه ناله میکردن حاج خانوم لباس یهشتیشو تنش کرد ...وای حالا زیباتر شده بود ... لپاش سرخ سرخ بود چقدراون روز دعا میکردم خدایا زندش کن خدایا صدای گریش در بیاد برا تو که کاری نداره .حاج خانوم گفت به باباش بگین بیاد ببوسدش مامانش که نیست لااقل باباش بیاد ... بابامو اکبر آقا رو صدا زدیم اول بابا اومد بوسیدش و سرشو رو سینه ی نوزاد گذاشت بعد بلند شد و سریع رفت بیرون فهمیدم رفته پشت خونه و اونقدر گریه کرد تا سبک شه اکبر آقا اومد رو درگاه در ایستاد و دستاشو تکیه داد به در ... دیدمش نگاش کردم ...چقدر سخته گریه ی مردو دیدن ...شکستنشو دیدن اکبر آقا اشک میزیخت خیلی مظلومانه انگار نمیخواست خورد شدنشو کسی بینه کسی ندید ولی شنید صدای شکستنشو همه شنیدن ...
مامان بچه رو بغل کرد و. همه سوار ماشین شدیم تا بریم امامزاده .عمو حسین خدا بیامرز قبل از همه رفته بود و یه قبر کوچولو کنده بود کنار قبر دایی اصغر و مامان زهرا چند تا ماشین شدیم و سمت امامزاده رفتیم حاج خانوم روی کفنو کنار زد ... چی میدیدم خدا ...میخواد بزاردش تو قبر نه نه ... خواهرم بچشو ندیده ...ای خدا چجوری میخوان خاک بریزن رو تن نازش ... همه گریه میکردن ... کی میگه نوزاد داغ نداره ...اولاد اولاده میخواد یه روزه باشه داغش میسوزونه و من سوختنشو به چشم دیدم سوختن خواهرمو دیدم ... فقط فرقش اینه که شاید چون کمتر دیدیم زودتر از یاد میره ... الهی هیچ کس نبینه ....حاج خانوم گذاشتش اون تو ... حالابخواب خاله ..آروم بخواب ... حسرت گریه ها و خنده هاتو به دلمون گذاشتی خاله ...برو عزیزم خدا حافظت .... اون شب شب سختی بود هر کدوممون یه گوشه گریه میکردیم و زار میزدیم ... .ولی خواست خدا این بود ... شکر ..
حالا سال ها از اون روز میگذره و خواهرم همچنان در انتظار یه فرشتست ... خدایا تو بزرگی و مهربون میدونم جواب صبر خواهرمو میدی ... ممنونتم که با دادن امیررضام دل هممونو شاد کردی .... شکر شکر ..
از همه اونایی که این خاطره رو خوندن معذرت میخوام ... ببخشید طولانی شد