زندگي عاشقانه بابايي اكبر و مامان سارازندگي عاشقانه بابايي اكبر و مامان سارا، تا این لحظه: 22 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

فرشته ای که ۱۷ ساله منتظرشیم

اومدم از روزی بگم که داداشیت به آسمونا رفت

سلام خاله جون سلام فرشته ی اسمونی ما امروز اومدم از روز بگم که داداشیت بی وفایی کرد و تنهامون گذاشت . داغی که هنوز جای زخمش رو دلامونه و فقط با اومدن تو آروم میشه ... اون شب یعنی ٢٤ تیر نمیدونم چم بود . اخه این دل لعنتی من انگار وقتی قراره چیز بشه بش الهام میشه شبش اصلا خوب نخوابیدم... استرس داشتم ولی نمیدونستم چرا؟ لعنت به این اضطراب ها .. فردا صبحش نوبت دکتر پوست داشتم گرگان ... مامان سارات ماه نهم بارداریش بود و دیگه به انتهای راه رسیده بود ... صبح وقتی بیدار شدم دیدم اکبر آقا یعنی باباییت صدام میزنه و میگه من دارم میرم سر کار مواظب سارا باشین اخه دیشب تا صبح همش بالا آورد ... اون بیچاره با استرس رفت سر کارش و مامان هم مامان ...
29 مرداد 1391

دلم یه همزبون میخواد

سلام عزیز دلم شما که نمیای ولی من تند تند میام پیشت خاله ...... عزیز خاله امشب دلم گرفته ... میدونی چرا؟ .... وقتی دلم خواست این وبلاگو برات ذرست کنم میگفتم اینجا اآدمایی میان که مرهم دردمون میشن ... ولی خاله اینا مثل تو بی وفان نمیدونم شاید من زیادی دلم میخواد ...... ای کاش هر کی این وبلاگو میخونه برا اومدنت دعا کنه و اسمشو بنویسه تا بدونم که تنها نیستم .... خدایا 18 مرداد  یازدهمین سالگرد ازدواج ساراست خدایا یازده سال شد .... خدایا کمکشون کن ... به خودت قسم به زور نمیخوایم اگه صلاحه دلشونو شاد کن ...
15 مرداد 1391

خیلی بی معرفتی خاله جون

سلام عزیز خاله ........ کجایی پس ؟ چرا نمیای بیا جون دلم ... بیا عزیز دلم ..... خاله بیا دیگه .... تو رو به این شبهای عزیز از بهشت خدا دل بکن بیا تو بغل مامانی و باباییت ... خدایا تو رو به این ماه مبارک قسم اگه مهمونتیم پس دست خالی برنگردون مارو ....خدایا ازت میخوام تا سال بعد ماه مبارک یه فرشته  ی اسمونی تو بغل خواهرم باشه .... خدایا نا امیدمون نکن ... خدایا
13 مرداد 1391

مامانی رفته کلاس کامپیوتر تا نوشتن تو دفترتو خوب یاد بگیره

سلا م خاله جون مامانی الان زنگ زد و گفت داره میره کلاس کامپیوتر . میخواد دیگه خودش تو وبلاگت برات بنویسه و منم باید این دفترو به صاحب اصلیش بدم . خاله جون دیگه مامانی خودش میخواد حرفای دلشو برات بنویسه . ای کاش تا وبلاگتو از من بگیره تو اومده باشی تو دلش . خاله جون بزا یه چیز یواشکی بهت بگم . عزیز دلم این بار که رفته بودیم شمال مامانیت میومد و امیررضا رو میگرفت و با خودش میبرد پایین آخه مامانیت و باباییت طبقه ی پایین خونه مادر جون اینا میشینن . وقتی مامان سارات امیررضا رو میبرد منم میرفتم رو سکو مینشستم و صدای بابا و مامانت میومد که با امیررضا بازی میکردن مخصوصا باباییت . عزیز دلم اگه بدونی چقدر دلم میگرفت از خدا میخواستم که ای خد...
21 تير 1391

روز پدر هم گذشت ....

سلام عزیز دلم خاله جون روز پدر هم گذشت ..خاله بیا و باباییتو بابا صدا کن .میدونم که چقدر منتظره ... خاله باباییت اصلا به روش نمیاره .برااینکه مامانیت زیاد غصه نخوره ولی خدا میدونه چی تو دلشه .... خدایا به بزرگیت قسم کمکشون کن اونا یازده ساله منتظرن خدایا ........
11 تير 1391

دلم چقدر تو رو میخواد .... خدا میدونه

سلام گل خاله  خوش میگذره؟عزیز دلم از اون بالا به فکر دل مامانیتم هستی ؟ قصد نداری بیای خاله ؟ همین الان مامانیت زنگ زد و می خواست صدای امیررضا رو بشنوه ..آخ چقدر دلم گرفت ....خاله بیا مامانیت تنهاست ......... داداشیت بی وفا بود و رفت.... بیا عزیز خاله  
20 خرداد 1391

هنوز نیومدی ..... فرشته

روزهای انتظار داره میگذره و ما نمیدونیم کی شما از بهشت خدا دل میکنی خاله جون عزیز خاله بیا و تنهایی مادرتو پر کن ...بیا و دل شکستشو درمون باش ...بیا  بیا ...
4 خرداد 1391

بیا و مادرتو مادر خطاب کن .......

سلام عزیز خاله امروز روز مادره ولی تو هنوز تو آسمونایی .......مامانیت ده ساله منتظره یه فرشته ی آسمونی مادر صداش کنه .....آخ خدا..... فرشته ی آسمونی زود بیا بیا که خیلی دلتنگیم
23 ارديبهشت 1391

چقدر انتظار................

سلام خاله جون .....جات خوبه نه که سراغی از ما نمیگیری ............خاله نمیگی اینجا یه سری ادم منتظرتن ......   این روزا خیلی دلم گرفته ....عزیز خاله دیشب داشتم دفتر خاطرات سالای قبلمو ورق میزدم رسیدم به یه روز بد ٢١/٤/١٣٨٤ روزی که یه فرشته ی اسمونی برگشت پیش فرشته ها روز ی که تن مخملی داداشیتو به خاک سرد سپردیم ......... روزی که تو یه لباس سفید واقعا عین یه فرشته شده بود ...خاله اون روز خیلی گریه کردم برا زحمتایی که خواهرم کشید .....برا نه ماه استرسش .....برا همه دردایی که به سراغش اومد ...خدایا بزرگیتو شکر نمیدونم حکمت کارت چی بود هیچوقتم شاید نفهمم ولی خدایا اون روز میگفتم خدا نمیزاره حواهرم تنها باشه ......ولی خدایا هفت س...
18 ارديبهشت 1391